مثل باران بهاری که نمی گوید کی
بی خبر در بزن و سر زده از راه برس
جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که از انفاس خوشش بوی کسی می آید
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین به کشتزار و لبِ جو
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
خیام